از مرگ براهيم که علامه‌ي دين بود

شاعر : خاقاني

دردا که علامات کرامات نگون شداز مرگ براهيم که علامه‌ي دين بود
سر تخته‌ي خاک آمد و دل خانه‌ي خون شدتا تخته‌ي خاک است حصارش فضلا را
در گنجه کنون بين که ز بغداد فزون شدگويند که سلطان مهين بر در گنجه است
من مکه نخواهم که ازو کعبه برون شدمن گنجه نبينم که براهيم در او نيست
کدورت نصيب روان عدو شدسپهر مکارم صفي کز صفاتش
وزو روزگار مکارم نکو شدازو اقتدار معالي فزون گشت
چو از عقل او حله‌ي علم نو شدکهن گردد اکنون حديث افاضل
همان گاه ماه مقنع فرو شدچو خورشيد آوازه‌ي او برآمد
بدين سر سزاوار سنگ از چه رو شدهمي گفتم امروز آخر سر او
که بر فرق آن آسمان علو شدخرد گفت آن سنگ نامهربان را
چرا بر در حجره‌ي عقل او شدمگر مشکلي اوفتاده است اگرنه
زله پيش از نکاح بفرستدراي اقضي القضاة اگر خواهد
زود پيش از صباح بفرستندخواجه چون خوان صبح‌دم فکند
به صباح و رواح بفرستدنزل ارواح دوستان نو نو
روح تشنه است راح بفرستددل گرسنه است قوت فرمايد
شاخ جان را رياح بفرستدبيخ دل را چو ريح صرصر کند
مهر کار از صباح بفرستدنيک ترسانم از فساد جهان
يک قصاص جراح بفرستدبر جگر صد جراحت است مرا
از نجات و نجاح بفرستدشحنه‌ي دانش مرا منشور
هم سنان هم رماح بفرستدرستم فضل را ز هند کرم
نسختي از صحاح بفرستددر دار الکتب چو باز کند
درد ندهد صحاح بفرستدبفرستد به من سقيم صحاح
سوي قنبر سلاح بفرستدوقت هيجاست در خورد که علي
سوي عالم مباح بفرستدکتب علم گنج روحاني است
هم نشانه‌ي فلاح بفرستدهم خزانه‌ي فتوح بگشايد
به سوي مستراح بفرستدمال دنياست سنگ استنجا
آنچه کرد اقتراح بفرستدبه کرم بي‌جگر به خاقاني
از خواجه شنو که علمش او داردسر سخنان نغز خاقاني
ارز او داند که آرزو دارداز تشنه بپرس ارز آب ايرا